به نام خداوند بخشنده ی مهربان
خاطرات دخترونه
چشمانت را برهم می گذاری ،نسیم خنک بهاری لطافت شگفتی را میهمان آغوشت می کند.از خانه بیرون می آیی لحظه ای درنگ واما ...ناگاه چشمی آلوده تیرگی نگاهش رابرچهره ات می کوبد به خودت می نگری، شرم سرتاپای وجودت رادرمی نوردد.برمی گردی خانه لحظاتی می گذرد به ساعت نگاهی می اندازی دوباره سمت درمی روی آستینت به دستگیره گیر می کند.دستت رابه طرف خودت می کشی که ناگاه نگاهت میهمان آیینه می شود،برای لحظه ای قامتت درآیینه میهمان مردمک چشمانت می شودفکری به سرت که نه به قلبت سرک می کشد.چادر مادر رابرمی داری .چادر راسرت می کنی این بارخودت سراغ آیینه می روی،بی اختیار لبخند برلبانت می نشیند.جایی درانتهای قلبت می خواهی متفاوت باشی.هیچ کس از تو نخواسته اینگونه باشی .این انتخاب خودتوست .باچادر می روی بیرون.چندقدمی راه می روی احساس عجیبی داری .سوارتاکسی می شوی.پسرجوانی که کنارت نشسته خودش راجمع می کند ونگاهش رابه بیرون می دوزد.احساس قدرت می کنی.ازتاکسی که پیاده می شوی می روی پاساژ همیشگی کفشی انتخاب می کنی ،رفتار دیگران رازیر نظر داری اما هیچ کس حواسش به تونیست .ازپاساژ می آیی بیرون که دوستت رامی بینی هنوز به خودت نیامده ای که جلو می آید وسلام می کند.پاسخ سلامش رامی دهی دلت شور می زند که چه می گوید.اما او درمقابل نگاه نگرانت لبخند می زند ومی گوید:مبارکه!خودت را به آن راه می زنی و می گویی:چی؟بامهربانی دستی برچادرت می کشد.خیالت راحت می شود .می روید بستنی بخورید .روی میزوصندلی کناری زن ومرد جوانی نشسته اند .مرد به همسرش می گوید:
ببین این خانم هم حجاب پوشیده می بینی راحته.زن نگاهی به چهره ات می اندازد وزیر لب می گوید:چقدر هم باکلاسه!اعتماد به نفست گل می کند.کمی بعد ازدوستت خداحافظی می کنی ومی روی کتاب فروشی کتابی انتخاب می کنی موقع حساب کردن ،فروشنده نگاهی به ظاهرت می اندازد وکتابی به اسم لهوف به تومعرفی می کند هردوکتاب رامی خری .درراه بازگشت درمترو کتاب لهوف راباز می کنی وشروع می کنی به خواندن.کتاب جالبی ست نگارش زیبایی دارد جمله هایش جذبت می کنند طوریکه دوست نداری از خواندنش دست برداری.یک لحظه سرت رابلند می کنی، نگاهت درنگاه خانم محجبه ا که مقابلت ایستاده می افتد مهربانانه درنگاهت لبخند می زند..احساس خوبی می کنی.ناگاه صدایی توجه ات راجلب می کند.برمی گردی دخترنوجوانی تورابادست نشان می دهدوبه مادرش می گوید:مامان دیدی گفتم باچادر هم می شه رفت مدرسه!ببین این دختره هم چادرپوشیده تومترو!.برایت جالب است آدم های اطرافت چقدر باورت کرده اند.وقتی می رسی خانه کلید می اندازی ودر رابازمی کنی .پدرت باتعجب نگاهت می کند .امروز گویی مهربان تر شدی بالبخند به او سلام می کنی وداخل می شوی.درطول روز پدرومادرت پچ پچ می کنند.فرداصبح وقتی آماده می شوی بروی مدرسه ،کادویی را روی میز صبحانه می بینی .جلومی روی رویش نوشته:برای تو دختر عزیزم.
بازش می کنی.یک چادر مشکی ست!
ماشین تازه حرکت کرده است .هنوز چیزی نشده دلت برای مادرت تنگ شده ! اینکه هیچ کدام از دوستانت باتونیامدند گرد غربتی را برشانه هایت می نشاند .خودت به شان نگفتی آخر آنها اصلا اهل آمدن به این جور جاها نیستند .تابه حال بدون خانواده ات سفر نکرده ای آن هم برای چند روز.دوست داری بهانه ای پیدا کنی برای
فکرنکردن به تنهایی ات . خیلی شنیده ایی که اینجا عشق رامی شود پیدا کرد .اصلا آمده ای تامعنای این حرفها رابفهمی .شاید کسانی را که اینجا آمدند ودیگر جلد اینجا شدند را بفهمی!خانمی که جلوی در مسجد اسمت رانوشت گفت که صاحب خانه دعوتت کرده است .باور داری؟ نمی دانی اما واقعا اگر چیزی ورای خواست تو نبود
الان اینجا بودی؟؟باردیگربه کارتی که موجب آمدنت به این سفر شد نگاه می کنی.کاروان راهیان نور ، به سوی جبهه ی جنوب.هنوز خیلی نگذشته که صدای خنده ی چند نفر بلند می شود .برمی گردی چند نفر گرم صحبت وشوخی هستند . چه روحیه ای دارند .کنجکاو می شوی به حرف هایشان گوش می دهی .از حرفهایشان لبخند برلبانت می نشیند .لبخندت را می بینند .وچه آسان تورا درجمع شان می پذیرند .طولی نمی کشد که با تو طوری رفتارمی کنند که گویی دوستان صمیمی وقدیمی هستید.احساس غربتت کم رنگ می شود .درمدتی که در راهید
چه ها می گذرد وشب خاطره چه از شهدا وخاطراتشان می شنوی که چشمانت غرق الماس می شوند ،بماند .چند روز ازسفرت گذشته وامروز روز موعود است .امروز قراراست برسید شلمچه .درجاده از اتوبوس ها پیاده
می شوید .خیل عظیم جمعیت به راه مستقیم ادامه می دهند.در راه به همراهی مسئولان دسته های مختلف گروه ِچند هزار نفریتان شعر می خوانید: همه جا دنبال تو می گردم /که تویی درمان همه دردم /یا ابا صالح (ع)مددی مولا /که تو لیلا ی ِمنِ مجنونی /همه ی ِهست ِ منِ دل خونی /یاباصالح (ع)مددی مولا / همه یِ هستم به تو دل بستم /نکشی دامانِ خود از دستم /یاابا صالح (ع)مددی مولا/خیلی ها کفش هایشان را دست می گیرند وتقدس نزدیکی به این مکان را بیشتر درک می کنند. گنبد آبی فیزه ایی از دور خودنمایی می کند.طولی نمی کشد که می رسی از بلندی بالا می روی گویی به عرش سفر کرده ای!اینجا هیچ چیز مهم نیست کسی به تو نمی گوید چه کارکنی .گویی صاحب خانه هدایتت می کند .خیلی ها اصلا به تیپ وظاهرشان نمی خورد که اهل این جور چیز ها باشند.اما باصدای بلند از عشق رهبر دم می زنند.اسم امام حسین(ع) که می آید مردمک چشمانشان به اشک می لرزد .اینجا که می آیند ، خودشان وارد سنگر حجاب می شوند وچادر می پوشند.حالا
می فهمی حال وهوایی که از آن حرف می زدند چیست.پرچم های سرخ یافاطمه الزهرا(س) بردوش باد حرکت می کنند.سنگرهای خاکی ،غربت عجیبی رابه چشمانت می پاشند.تابلوهایی که از تخته های چوبی وساده ای درست شده اند جای جایِ این خاک ترک خورده برایت از شهدا صاحبان این سنگرهای خاکی ، پیغام دارند.ناگاه عکسی مقابلت گویی قلبت رابه آتش می کشد.عکس جوان آرام ومهربانیست باچشم های بسته وچهره ای به خون رنگین ،وپیام این شهید برای تو این است: خواهرم چادرتو حافظ خون من است.
خسته ای ،شاید کمی هم غمگین! اگر کسی دوستت دارد باید بفهمد درپس لبخند روی لبانت ،درعمق نگاهت بارغمی برشانه های قلبت سنگینی می کند.اگردوستانت درکت نکنند ،اگرنزدیکانت نفهمنت پس چه کسی باید درکت کند؟دلت می خواهد دستی مهربان برشانه ات بنشیند،وقتی برگردی صمیمانه درچشمانت لبخند بزند،دستانت رابگیرد ودرمقابل خود بنشاندت وبگوید:برایم حرف بزن!آری توحرفهایی داری که می خواهی کسی به آنها گوش دهد.نه به خاطر صدایت به خاطر خود ِحرفهایت.نمی دانی چرا اطرافیانت درکت نمی کنند.مگرنه این
است که اعتقاد به عشق درسراسر جهان یک طور است؟مگرنه اینکه اگرکسی را عاشقانه دوست داری باید درسرای قلبت یکه تازی کند؟ پس چرا وقتی به دیگران می گویی ،درب قلب که به روی غیر بازشود باخودت است اما بیرون راندن ساکنانش دیگرباتونیست،نمی فهمندت؟شاید هم می فهمند اما دست هایشان رابر گوش جانشان گذاشته اند تاصدایت رانشنوند.آری اینها اگر می خواستند سخن درست وحق رابشنوند ،کلام خدا رامی شنیدن که در سوره ی نور می فرماید :(( وبه مومنان بگو چشم های خود را (از نگاه به نامحرمان) فروگیرند ،ودامان خود را از بی عفتی)حفظ کنند ؛این برای آنان پاکیزه تر است ؛خداوند به آنچه انجام می دهند آگاه است.)) مومنان یعنی کسانی که به خداایمان آورده اند مگرمابه خدا ایمان نیاورده ایم؟ مگر معنای دوست ؛دوست داشتن نیست؟تو نمی خواهی متظاهر وریاکارباشی ،اگر کسی دوست تو باشد حقیقتا دوستش داری!پس درقلبت برایش فرش قرمزی خواهی گستردوآن بالا بالاها جایش می دهی!پس چطور می شود که بعضی ها بانامحرم دوست می شوند؟ چطور می شود محبت نامحرم کسی که خدا، دیدن مویت رابرایش حرام کرده ،را درقلبت جای دهی ؟ آیا این کار مخالفت با فرمان خداوند نیست؟چه شده که دستورات خدا برای برخی ها برعکس می نماید؟آیا اینکه آرزو داشته باشی همه ی انسان هاخوشبخت باشند،وحتی زمانی که غمگینی آرزوی شادی برای دیگران داشته باشی،آیا این فراتر از دوستی نیست؟پس چه حرفی می ماند؟ شاید توهم حرف هایم را درک نکنی.شاید حرف هایم برای تو هم مثل خیلی های دیگر نامفهوم باشند اما عشق را که می فهمی!چراکسی که شکست عشقی می خورد راهمه درک می کنند وبرایش دل می سوزانند اما کسی که می خواهد درست رفتار کند تاشکست نخورد را کسی نمی فهمد؟مگرنه این است که پاکی جسم وقلب امروز تو هدیه ای برای همسر آینده ات است؟این عشق راباچه عوض می کنی؟ با چند روز سرگرمی ودروغ وبعدهم جدایی؟مگرتونمی خواهی یکه تاز سرزمین قلب همسرت باشی ؟ اگر درگذشته اش کسی غیر از تو درقلبش باشد آیا اکنون می تواند فقط به تو بیاندیشد؟توهم همین طوری آخر توهم انسانی.احساس داری ! به عشق هم می شود خیانت کرد آری اما به چه
قیمتی؟؟خواهش می کنم مرا بفهم!لااقل تو درکم کن ! درک کن که منهم انسانم احساس دارم .آرزو دارم .امید دارم. اما باید از روی چاله های زندگی گذشت برای اینکه درونشان نیافتیم!باید جایی بر احساست پابگذاری. باید جایی حرف عقل راهم شنید.باید جایی اشک وعشق راپنهان کرد تا اول خودت با آن کناربیایی! ودر این راه باید از خدا کمک بخواهی .آنگاه خواهی دید که زندگی ات چگونه تغییر می کند.نمی دانم تو که هستی کجایی والان چه وقت است که نوشته هایم را می خوانی اما می خواهم بدانی کسی که این جملات را نوشته یک انسان است یک جوان مثل تو باقلبی لبریز از احساس وچشمی مملو از الماس وبا دستی که دوست دارد آرام بر شانه ات بکوبد تا وقتی برمی گردی توهم مثل او احساس تنهایی نکنی!
:: موضوعات مرتبط:
دلنوشته ,
,
:: برچسبها:
خاطرات دخترونه ,
خاطرات حجاب ,
خاطرات دختر باحجاب ,
خاطره ی چطور چادری شدم ,
خاطره ی یک دختر بی حجاب ,
دلنوشته ,
دلنوشته های دخترانه ,
دلنوشته های صورتی ,
دلنوشته های احساسی ,